شعر امان از این روزگار
امان از این روزگار
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمانیم
بیا تا مهربانی پیشه سازیم به مشتی زرق و برق خود را نبازیم
چه آمد بر سر اقوام و خویشان که گردید جمعشان اینطورپریشان
چرا فامیلها از هم جدایند چرا دوستان ، رفیقان بی وفایند
چرا خواهر ز خواهر میگریزد برادر با برادر میستیزد
چرا دختر ز مادر ننگ دارد پدر با بچه هایش جنگ دارد
چرا مهر و محبت کیمیا شد همه دوستی رفاقتها ریا شد
نبینم خنده ای بر روی لبها نه روز آرامشی داریم نه شبها
نه کس را لحظه ای آسوده بینی به صد کار جمله را آلوده بینی
ادامه مطلب